معنی ختم رفع اندوه

حل جدول

ختم رفع اندوه

اگر روزی ۱۰۲ مرتبه آیه ۵ سوره الضحی «وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَی» را بخواند، از اولاد و فرزندانش منتفع گردد و روز به روز بهبودی در امرش ظاهر شود.


رفع

دفع کردن

فرهنگ فارسی آزاد

رفع

رَفع، (رَفَعَ- یَرفَعُ) بالا بردن- بلند کردن- برداشتن- گرفتن- حمل کردن- گرفتن- علامت رفع دادن بکلمه- بلند قدر و شریف گردیدن

لغت نامه دهخدا

رفع

رفع. [رَ] (ع مص) برداشتن و بلند کردن چیزی، خلاف وضع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برداشتن. (از غیاث اللغات) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). برداشتن، خلاف وضع. (آنندراج) (منتهی الارب). || مبالغه نمودن شتر در رفتن (لازم). (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک رفتن شتر. (المصادرزوزنی). || مبالغه نمودن در راندن شتر (متعدی). (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک راندن. (دهار). || رفتن قوم در شهرها. (ناظم الاطباء). به شهرها رفتن قوم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || برداشتن غله ٔ دروده و به خرمنگاه آوردن آن. (ناظم الاطباء). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برداشتن غله. (غیاث اللغات). || قصه برداشتن بر والی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). درخواست. جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. (فرهنگ فارسی معین). قصه پیش حاکم بردن. (غیاث اللغات). قصه برداشتن بر والی (صله بعلی). (منتهی الارب) (آنندراج). داد خواستن. شکایت بردن. تظلم بردن. شکایت کردن. (یادداشت مؤلف): و لیس یعبؤن (ملوک الصین) ممن یرفع الهیم دون ان یکتبه فی کتاب. (اخبار الصین و الهند ص 17). در زمان فخرالدوله آورده اند که روزی شخصی رفعی عرض کرد به فخرالدوله. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 93). || تعیین و محاسبه درآمد و عایدی. اخذ مالیات:
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.
سعدی (بوستان).
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زهر هلاک.
سعدی (بوستان).
- رفع دعوی به حاکم، برداشتن قصه بدو. دادن عرض حال بدو. (یادداشت مؤلف).
|| نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی. (از ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن کسی را به کسی (صلته بالی). (آنندراج). || قبول کردن. گفته شود: رفع اﷲ عمله. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نحو) مرفوع کردن کلمه را و آن در اعراب مثل «ضم » است در بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). علامت رفع دادن به کلمه. (از اقرب الموارد). حرکت پیش دادن کلمه را. (غیاث اللغات). یکی از حالات کلمه در عربی، مقابل نصب و جر و جزم، و صورت آن در کتابت این است: (ُ) یا (ٌ) یک یا دو پیش دادن به کلمه. (یادداشت مؤلف). نزد علمای نحو، نوعی از اعراب است خواه از حیث حرکت باشد خواه از حیث حرف، و معرب به رفع را مرفوع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ریاضی) تبدیل کردن کسر به عدد صحیح. (از اقرب الموارد). نزد محاسبان عبارت است از تبدیل کسور به عدد صحیح و حاصل تبدیل را مرفوع خوانند و طریقه ٔ آن این است که عدد کسر را به مخرج تقسیم کنند مانند پانزده چهارم که حاصل آن سه و سه چهارم می شود. منجمان گویند: چون عدد درجات به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت درجه یک پایه قایل شوند چنانکه گویند مرفوع پایه یک و رقم آن را در یمین رقم درجه نویسند و هرگاه عدد مرفوع پایه یک به شصت رسید یا چیزی بر آن افزوده شد برای هر شصت واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه دو یا مثانی، و رقم آن را در یمین رقم مرفوع پایه یک نویسد و هرگاه عدد مرفوع پایه دو به شصت رسد یا چیزی بر آن افزوده گردد برای هر شصت، واحدی دیگر بیفزایند و گویند مرفوع پایه سه یا مثلث، و بر این قیاس تا به هر جا که پایان یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح ریاضی بیرون کردن عدد صحیح است از کسر به این معنی که اگر صورت کسری از مخرج آن بزرگتر باشد صورت را به مخرج تقسیم می کنند و در این صورت دو حالت اتفاق می افتد، نخست آنکه: تقسیم بدون باقیمانده باشد، در این حال، خارج قسمت را عیناً بجای کسر می نویسند چنانکه در کسر 183 با تقسیم 18 به 3 کسر183 مساوی می شود با 6 -حالت دوم این است که تقسیم دارای باقیمانده باشد دراین حال خارج قسمت را در سمت چپ بجای عدد صحیح می نویسند و باقیمانده را صورت و مقسوم علیه را که همان مخرج کسر اول است مخرج عدد کسری قرار می دهند، چنانکه در کسر 225 با تقسیم 22 به 5 خارج قسمت 4 و باقیمانده 2 می شود بنا بر این کسر 225 مساوی است با عدد کسری 425 و این عدد کسری را مرفوع نامند. مقابل تجنیس. || در اصطلاح محدثان نسبت دادن حدیث به حضرت پیغمبر را گویند قولاً و یا فعلاً و یا تصریحاً یا حکماً، و آن حدیث را مرفوع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سلسله ٔ حدیث را بحضرت رسول رساندن. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفوع شود. || در اصطلاح عروض، اسقاط سبب اول است از جزوی که در اول آن دو سبب خفیف باشد و چون از مستفعلن سبب اول بیندازی تفعلن بماند و فاعلن بجای آن نهند. یا از مفعولات ُ سبب اول بیندازی عولات بماند و مفعول ُ بجای آن بنهند. (از المعجم). || برداشت. مقابل وضع به معنی نهادن. مقابل خفض. (یادداشت مؤلف). برداشت محصول: آن سال چندان غله حاصل آمد که در آن مدت که آغاز زراعت کرده بودند آن رفع و نفع نبوده است. (تاریخ جهانگشای جوینی). آنچه بجهت نسق زراعات (ب) ضرور داند بعنوان بذر و مساعده بمستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 45). آنچه بجهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار بعنوان بذر و... به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نمایند. (تذکره الملوک ص 45). || ترقی دادن. برکشیدن. (فرهنگ فارسی معین): خود را در آن آب شورانند و آن را سبب نجات و رفع درجات خویش شناسند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 414). سلطان از جهت رفع درجت و اعلای مرتبت پسر هرات به او داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
- خفض و رفع، برداشت و فروداشت. فرودآوردن و بالا بردن. ترقی دادن و تنزل دادن: تو به کدخدایی قیام کن چنانکه حل و عقد و خفض و رفع، و امر و نهی بتو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398).
- || پستی و بلندی:
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب.
مولوی.
- رفع یافتن، ارتقا و بلندی یافتن. بالا رفتن: منتظران آمال به احراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
|| برطرف کردن. دفع کردن. کنار زدن. برداشتن. (یادداشت مؤلف). از بین بردن.
- دفع و رفع کردن، حرکت دادن و به یک طرف بردن. (ناظم الاطباء).
- رفع ابهام، برطرف کردن ابهام مسأله ای. حل مشکل. (فرهنگ فارسی معین).
- || (در اصطلاح ریاضی) پیدا کردن مقدار حقیقی تابع در صورتهای مبهم. (از فرهنگ فارسی معین).
- رفع تشنگی، از میان بردن تشنگی. (فرهنگ فارسی معین).
- رفع تکلیف، سرسری و با بی میلی انجام دادن کاری را. اسقاط تکلیف. (فرهنگ فارسی معین).
- رفع شدن، بر طرف شدن. بر طرف گردیدن. رفع گردیدن. از میان رفتن. (از یادداشت مؤلف): اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه).
- رفع گردیدن، مرتفع شدن. برطرف شدن. (یادداشت مؤلف).
- رفع گفتگو کردن، قطع نزاع و جدال نمودن. (ناظم الاطباء).
- رفع مزاحمت، برطرف کردن مزاحمت دیگران. (فرهنگ فارسی معین).
- || درخواست جلوگیری از مزاحمت شخصی که نسبت به متصرفات شاکی مزاحم باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- رفع نقاب کردن، برداشتن پرده و رو باز کردن. (از ناظم الاطباء).
- رفع و رجوع کردن، حل کردن قضیه. فیصل دادن: گردش روزگار همیشه این قبیل گرفتاریها را رفع و رجوع می کند. (فرهنگ فارسی معین).
|| افراشتگی. (ناظم الاطباء). || افراشته: بر در شهر نزول کرد و مجانیق نصب فرمود و لوای محاربت رفع، چون نزدیک رسید... (تاریخ جهانگشای جوینی). || رهایی و آزادی. (از ناظم الاطباء).
- رفع شر، رهایی و آزادی از بدی. (ناظم الاطباء).
- رفع شر کردن، دور کردن شر و بدی و برطرف کردن فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء).
- || رستن از منازعه و مناقشه و آزاد گشتن از آن. (ناظم الاطباء).
- || بند و بست. (ناظم الاطباء).
|| پرداخت. || انجام و ختم. (ناظم الاطباء). این سه معنی در جای دیگر دیده نشده. || معزولی. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). برداشتن. از عمل دور کردن:
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش.
نظامی.
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ.
سعدی (گلستان).
محمدبن ادریس قمی کاتب نامه ای نوشت به علی بن عیسی وزیر در رفع ابوعلی احمدبن محمدبن رستم اصفهانی، پس ابوعلی را معزول گردانید و محمد را بجای او والی گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 105). || (اِ) نامه. رقیمه. درخواست. درخواه. شکایت. (یادداشت مؤلف). || عایدی ملک وتعیین آن برای میزان مالیات: بشرقم را مساحت کرد و به سه هزار هزار درم و کسری رفع آن بنوشت. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 105).


اندوه

اندوه. [اَه ْ] (اِ) گرفتگی دل. دلگیری. (برهان قاطع). غم و گرفتگی دل. (آنندراج). غم وکرب و حزن و آزردگی. (ناظم الاطباء). غمه. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). شجن. (دهار). غم. ترح. فقر. وحشت. کل ّ. ضجره. کأب. کآبه. کأبه. معطاء. ضره. وله. طرب. فاجعه. جوی. (از منتهی الارب). حَزَن تیمار. گرم. غمگنی. غمگینی. خدوک. نژندی. بهر. یتم. کمد. هم. وجد. ملال. بلبال. سدم. شجب. شجو. مساءه. حوب. حوبه. حیبه. کربت. بث. (یادداشت مؤلف). غیش. سوء. وکه. زله. غصه. (از یادداشتهای لغت نامه):
معذورم دارید کم اندوه و غیش است
اندوه و غیش من از آن جعد وغیش است.
رودکی.
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
برامش فزاید تن رادمرد.
فردوسی.
مرا زین همه ویژه اندوه تست
که بیداردل بادی و تندرست.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
از این رزم اندوهت آمد بروی.
فردوسی.
بدین شادکامی کنون می خوریم
بمی جان اندوه را بشکریم.
فردوسی.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
بود بیش اندوه مرد از دوتن
ز فرزند نادان وناپاک زن.
اسدی.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
ابوالفرج رونی.
...که سور آن از شیون قاصر است و اندوه آن بر شادی راجح. (کلیله و دمنه). پس از بلوغ غم و مال فرزند و اندوه درمیان آید. (کلیله و دمنه).
در ظلمت حال خاطر، اندوه
بانور خیال او گسارد.
خاقانی.
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی.
نظامی.
هرکه را خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست.
عطار (دیوان ص 85).
تا دل از دست بیفتاد از تو
تن باندوه فرو داد از تو.
عطار.
بی غم و انده به زهد و علم و بفضلیم
نی چو تو باندوه مال و جاه و جلالیم.
ناصرخسرو.
- به اندوه، باغم. غمگین.
- بی اندوه، بی غم. آنکه اندوهی ندارد. || تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود.


ختم

ختم. [خ َ] (ع اِ) انگوین. (از مهذب الاسماء). انگبین. || دهانه های انگبین. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط). || مُهر. ج، ختوم. (از یادداشت مؤلف). || رَین. (از یادداشتهای مؤلف). || طبع. (از یادداشتهای مؤلف). || پایان گفتار و کلام:
چو شد ختم گفتار بیور همه
مر آنرا شنیدند شاه و رمه.
فردوسی.
|| آخر. سرانجام. پایان. انتهاء. تمام. انجام. (ناظم الاطباء). || بپایان رسیده. تمام شده. پایان امری بوجهی که تو گویی دیگر آن امر را پایانی به این خوبی وکمال نیست:
سخن گفتن به که ختم است میدانی و می پرسی
فلک را بین که می گوید بخاقانی بخاقانی.
خاقانی.
سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است
کایت حق پروری در گهر طغرل است.
خاقانی.
تو گویی تا قیامت زشت رویی
برو ختم است و بر یوسف نکویی.
سعدی (گلستان).
|| (اِمص) فاتحه خوانی. بعزای کسی نشستن. تذکر کسی.
- ختم امری بودن، واجد آن امر بحد نهائی بودن. آن صفت را بحدی داشتن که تو گویی دیگر نمی تواند کسی آنرا به این کمال دارا باشد چون: فلانی ختم حقه بازهاست، فلانی ختم بی شرفهاست.
- ختم امن یجیب، انجام تشریفات مذهبی است که با تکرار جمله ٔ «امّن یجیب المضطر اذا دعاه فیکشف السوء» (قرآن 62/27) همراه است، کنایه از تضرع و بدبختی نیز می باشد.
- ختم چهار ضرب، انجام تشریفات مذهبی است که با ذکر عبارت: «اللهم العن عمر ثم ابابکر و عمر ثم عثمان و عمر ثم عمر ثم عمر» همراه است.
- ختم حق، مهر الهی. کنایه است از آیه «ختم اﷲ علی قلوبهم...» (قرآن 7/2) آن سرپوش و دربستگی که حق بر امری میزند:
بازدان کز چیست این روپوشها
ختم حق بر چشمها و گوشها.
(مثنوی).
- ختم سخن، پایان سخن. نهایت کلام:
خاتمه ٔ فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن.
نظامی.
- ختم عمل، قرارداد. (ناظم الاطباء).
- || سرانجام. (از ناظم الاطباء).
- ختم قرآن، یک دور قرآن را از ابتداء تا انتهاء خواندن.
- ختم کمال، نهایت کمال. انتهای کمال:
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
که اعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش.
خاقانی.
- ختم نبوت، کسی که نبوت بر او ختم شده باشد. کنایه از حضرت محمدبن عبداﷲ است:
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش.
نظامی.
- مجلس ختم، مجلس فاتحه خوانی. مجلس عزای کسی. مجلس ترحیم. مجلس یادبود مرده.

ختم. [خ َ ت َ] (ع اِ) مهر. انگشتری. (از منتهی الارب) (متن اللغه).

ختم. [خ َ] (ع مص) مهر کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از منتهی الارب). || پوشانیدن دهان ظرف غذا یا شراب بگل یا موم تا نه از آن چیزی خارج شود و نه بدان چیزی داخل. منه: لیسقون من رحیق مختوم. (از معجم الوسیط). || مهر کردن نامه. امضاء کردن نامه با انگشتری. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط). منه: ختم الکتاب و علی الکتاب. || مهر نهادن بر دل کسی تا فهم نکند بچیز و بر نیاید از آن چیزی. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط): ختم اﷲ علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه. (قرآن 7/2). || رسیدن به آخر چیزی (از منتهی الارب). و چون: هذاالمرهم... دواء «نافعاً»... فی ختم الجراحات و ادمالها. (ابن البیطار). || تمام گردانیدن و تمام خواندن آن. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد). منه: ختم الکتاب و نحوه. || تمام گردانیدن. و خواندن همه ٔ قرآن. (دهار) (زوزنی): ختم القرآن. || بستن در خود بر دیگری. اعراض کردن. رو نشان ندادن. (از معجم الوسیط). منه: ختم بابه علی فلان، ای اعرض عنه. (از متن اللغه). || برگزیدن کسی بر دیگری. برکشیدن. در خانه خود بر دیگری گشودن. منه: ختم بابه له، ای آثره علی غیره. (از معجم الوسیط) (متن اللغه). || آب نخستین بکشت دادن. اولین آب بزراعت دادن. پس از تخم افکندن اولین آب به روی کشت بستن. (از معجم الوسیط) (متن اللغه). منه: ختم الزرع. || گرد آوردن زنبوران اندک موم رقیق تراز موم لانه و مالیدن وی بر لانه. (از منتهی الارب).

فرهنگ عمید

رفع

برطرف کردن، از بین بردن،
(ادبی) در دستور زبان عربی، مرفوع ساختن کلمه، ضمه دادن آخر کلمه،
(ادبی) در عروض، حذف «مس» از مستفعلن که تفعلن باقی بماند و نقل به فاعلن شود یا حذف «مف» از مفعولات که عولات باقی بماند و به‌جای آن مفعول بگذارند،
[قدیمی] بلند کردن، بالا بردن، برداشتن،
[قدیمی] برکشیدن،


ختم

مجلس سوگواری و یادبودی که پس از مردن کسی برای او برپا می‌کنند،
پایان، انجام، آخر،
(اسم مصدر) به پایان رسیدن، پایان یافتن، تمام شدن،
[مجاز] قرآن یا دعایی که تمامی آن در یک مجلس خوانده می‌شود،
(صفت) بسیار زرنگ و حقه‌باز: ختم روزگار،
(اسم مصدر) [قدیمی] مهر کردن نامه یا چیز دیگر،
* ختم قرآن: تلاوت قرآن از ابتدا تا انتها،

فرهنگ فارسی هوشیار

رفع

برداشتن و بلند کردن چیزی بر خلاف وضع

فرهنگ معین

رفع

بالا بردن، برکشیدن، ترقی دادن، برطرف کردن. [خوانش: (رَ) [ع.] (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

رفع

ازبین‌بردن، برطرف کردن، دفع، مدافعه، حل، ساماندهی، ضمه

فارسی به عربی

رفع

ازاله


رفع مجازاتها

رفع العقوبات

معادل ابجد

ختم رفع اندوه

1456

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری